سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴ | ۲۳:۱۲ ۲ بازديد
مسیر ما ما را از میان جنگلی انبوه با کاجهایی چنان باشکوه عبور میداد که تا آن زمان هرگز ندیده بودم، کاجهایی که هر کدام به اندازه ستونهای یک ستون به یکدیگر شباهت داشتند و این رشتهکوه ژورا به خاطر آنها مشهور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. از میزبانم شنیدهام که پس از هوای بارانی، بوی تند این کاجها واقعاً مستکننده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست و مسافران چندین روز تحت تأثیر عطر آن به خواب میروند. فکر میکنم دیگر هرگز بوی تند و روحبخش درخت کریسمس را بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستشمام نخواهم کرد، بدون اینکه گشت در ولنجک و گذار خاطرهانگیزمان در آن کلیسای جامع و تاریک کوههای ژورا را به یاد بیاورم.
متوجه شدم که صداهای طبیعت به اندازهی غرش خشنتر کف زدنهای انسانی، تأثیر آزاردهندهای بر همراهم ندارد و او در این صحنههای باشکوه، آرامش بیشتری دارد. شاید طبیعت مهربان، آن پزشک بزرگی که هیچ هزینهای نمیگیرد، پس از غوغای رعدآسای جنگ، غار تنهاییاش را به او نشان داده بود – نمیدانم. اما در هر صورت، او از آنچه که من تا آن زمان دیده بودم، آسودهتر به نظر میرسید. و آن موقع به وضوح دریافتم که او دیوانه نیست – فقط کنترل خود را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. به نظر میرسید که به همه چیز درباره ما علاقه نشان میدهد و با دانشی که از طبیعت و عجایب کوچک آن نشان میداد، مرا لواسان شگفتزده کرد.
یک بار شاخهای برداشت و گفت که در سمت شمال یک درخت روییده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و بار دیگر تکه سنگی را که گفت ماسهسنگ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، برداشت. او گفت، یا بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بگوییم پرسید، انگار که کاملاً از خودش مطمئن نبود و میترسید که من با او مخالفت کنم. گفتم: «بله. فکر کنم بیشترشان ماسهسنگ هستند.» هرچند، ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، تا جایی که من میدانم، ممکن بود سنگ صابون باشند. او حتی یک بار هم از جنگ صحبت نکرد فردوس شرق و وقتی من با احتیاط و به طور اتفاقی به آن اشاره کردم، هیچ توجهی نکرد.
به نظر میرسید که همه چیز را فراموش کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – فکر کردم، چه خوب که حافظهاش را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. خب، بعد از مدتی به سرزمین ناهمواری رسیدیم، مثل یک رشته کوه مینیاتوری در میان آن قلههای باشکوه. اینجا گودالهای سنگی و غارها و درههای در جنت آباد کوچک بیپایان بود – چنان منظرهی زیبایی که هرگز ندیده بودم. میگویند این غارها پر از بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستخوانهای حیوانات منقرض شده هستند و یک یادگار رنگپریده که من برداشتم. اما همراهم به من گفت که فقط چوب بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
با لبخند گفت: «ببین، رگه دارد.» فکر میکنم این اولین نمونهی یک لبخند واقعی بود که در چهرهی رنگپریدهاش میدیدم. کمی بعد زانو زد و زمین خزهدار را بررسی کرد و بلافاصله، با کمال تأسف، بسیار هیجانزده شد. ما در یک گودال کوچک بودیم که حدود صد یارد امتداد داشت و در منطقهای از زمین جنگلی نسبتاً هموار که درختان به طور پراکنده در خاک سنگی رشد میکردند، به تدریج محو میشد. با کمی اضطراب پرسیدم: «چی شده؟» «دیدی؟» او گفت و بلند شد و پاشنهاش را توی خزهها گذاشت. «دیدی؟» پرسیدم: «منظورت اینه که یه ردپائه؟» «دیدی؟» او با حالتی عصبی و تقریباً در حالت تعلیق پرسید، انگار که از جواب من وحشت داشت. گفتم: «مطمئناً، به جرأت ولنجک میتوانم بگویم که دیگران هم از اینجا گذشتهاند.
ما خیلی از روستا دور نیستیم.» گفت: «مال منه. میبینی؟» و بیاعتنا به من، یواشکی راهش را ادامه داد، انگار چیزی را گم کرده باشد، در حالی که با نگرانی فراوان و رضایتی روزافزون زمین را بررسی میکرد. من قبلاً هرگز او را تا این حد علاقهمند ندیده بودم، و علاقهی خودم هم برانگیخته شد، زیرا اگر او واقعاً خودش از اینجا عبور کرده بود، ممکن بود سرنخی از چیزی به من بدهد – هرچند من نمیدانستم چه چیزی. اما او آمده بود، و این یک گام بزرگ به جلو بود. «فکر کنم اسم مستعارمه.» گفت، انگار که هدفش از این تماس همین بوده. «اوه، بله،» گفتم. «تاسو. پس حالا تو را تاسو صدا میکنم.» او پرسید: «اگر رعد و برق بزند، میآیی و پیش من میمانی؟» گفتم: «البته که این کار را خواهم کرد، اما قرار نیست رعد و برق بزند و فردا من و تو با هم به پیادهروی میرویم.» سوم از گشت و گذارم با شهاب خاکستری و رفتار منحصر به فردش و کشفی که کردم میگوید. من سربازانی را دیدهام که از شوک ناشی از ترکش خمپاره رنج میبرند و مانند کودکان دستشان را گرفته و از بلوار پاریس عبور داده میشوند.
من یکی را دیدهام، مردی تنومند و قویهیکل، که به صندلیاش در رستورانی هدایت میشود. من یکی را دیدهام که در خیابان ایستاده و دستانش را به هم میفشرد و گریه میکرد زیرا نمیدانست از کدام طرف برود. و هیچ یک از این بدبختهایی که تا به حال دیدهام، حاضر نبود به تنهایی برای انجام کوچکترین کاری بیرون برود. ترس از خود، آزاردهندهترین و آشکارترین علامت آنهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. با این حال، یکی از آنها آنجا بود که به نظر میرسید آخرین بقایای بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقامتش را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هنوز به این ارتفاعات ناهموار کوهستانی نفوذ نکرده بود.
فاصله از فرانسه آنقدر زیاد نبود که مسافتهای بیپایان بالا و پایین و راههای پر پیچ و خم آن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستحکامات آلپ، این کار را غیرممکن جلوه میداد. ظاهراً او اندکی از هنرهای ابتدایی طبیعتگردی را فراموش کرده بود و من با وعده «پیادهروی» اعتماد او را جلب کرده و کمی امید و علاقه در او برانگیخته بودم. اما او به تنهایی نمیتوانست به این نقطه دورافتاده برسد، همانطور که یک نوزاد در آغوش. پس چه کسی به او کمک کرده بود؟ هر چه تلاش کردم، نتوانستم او را متقاعد کنم که شب را در مهمانخانه کوچک من بماند، انگار ترس از هر صدایی مدام با او بود، و رهایش کردم، چون با تأسف دریافتم که شاید در تنهاییاش که فقط صداهای ملایمتر طبیعت در اطرافش بود.
به همان اندازه احساس راحتی میکرد. اما صبح زود با امیدهای فراوان به گشت و گذاری که در انتظارمان بود، در خلوتگاهش بودم. زیرا فکر میکردم گشت و گذاری آرام در آن مکانهای خلوت، مرهم و تسلیبخش اعصاب ضعیف و ذهن متزلزلش خواهد بود. حتی تصورش را هم نمیکردم که آن گشت و گذار چه چیزهایی را آشکار خواهد کرد.
متوجه شدم که صداهای طبیعت به اندازهی غرش خشنتر کف زدنهای انسانی، تأثیر آزاردهندهای بر همراهم ندارد و او در این صحنههای باشکوه، آرامش بیشتری دارد. شاید طبیعت مهربان، آن پزشک بزرگی که هیچ هزینهای نمیگیرد، پس از غوغای رعدآسای جنگ، غار تنهاییاش را به او نشان داده بود – نمیدانم. اما در هر صورت، او از آنچه که من تا آن زمان دیده بودم، آسودهتر به نظر میرسید. و آن موقع به وضوح دریافتم که او دیوانه نیست – فقط کنترل خود را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. به نظر میرسید که به همه چیز درباره ما علاقه نشان میدهد و با دانشی که از طبیعت و عجایب کوچک آن نشان میداد، مرا لواسان شگفتزده کرد.
یک بار شاخهای برداشت و گفت که در سمت شمال یک درخت روییده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و بار دیگر تکه سنگی را که گفت ماسهسنگ بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، برداشت. او گفت، یا بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بگوییم پرسید، انگار که کاملاً از خودش مطمئن نبود و میترسید که من با او مخالفت کنم. گفتم: «بله. فکر کنم بیشترشان ماسهسنگ هستند.» هرچند، ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، تا جایی که من میدانم، ممکن بود سنگ صابون باشند. او حتی یک بار هم از جنگ صحبت نکرد فردوس شرق و وقتی من با احتیاط و به طور اتفاقی به آن اشاره کردم، هیچ توجهی نکرد.
به نظر میرسید که همه چیز را فراموش کرده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – فکر کردم، چه خوب که حافظهاش را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. خب، بعد از مدتی به سرزمین ناهمواری رسیدیم، مثل یک رشته کوه مینیاتوری در میان آن قلههای باشکوه. اینجا گودالهای سنگی و غارها و درههای در جنت آباد کوچک بیپایان بود – چنان منظرهی زیبایی که هرگز ندیده بودم. میگویند این غارها پر از بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستخوانهای حیوانات منقرض شده هستند و یک یادگار رنگپریده که من برداشتم. اما همراهم به من گفت که فقط چوب بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
با لبخند گفت: «ببین، رگه دارد.» فکر میکنم این اولین نمونهی یک لبخند واقعی بود که در چهرهی رنگپریدهاش میدیدم. کمی بعد زانو زد و زمین خزهدار را بررسی کرد و بلافاصله، با کمال تأسف، بسیار هیجانزده شد. ما در یک گودال کوچک بودیم که حدود صد یارد امتداد داشت و در منطقهای از زمین جنگلی نسبتاً هموار که درختان به طور پراکنده در خاک سنگی رشد میکردند، به تدریج محو میشد. با کمی اضطراب پرسیدم: «چی شده؟» «دیدی؟» او گفت و بلند شد و پاشنهاش را توی خزهها گذاشت. «دیدی؟» پرسیدم: «منظورت اینه که یه ردپائه؟» «دیدی؟» او با حالتی عصبی و تقریباً در حالت تعلیق پرسید، انگار که از جواب من وحشت داشت. گفتم: «مطمئناً، به جرأت ولنجک میتوانم بگویم که دیگران هم از اینجا گذشتهاند.
ما خیلی از روستا دور نیستیم.» گفت: «مال منه. میبینی؟» و بیاعتنا به من، یواشکی راهش را ادامه داد، انگار چیزی را گم کرده باشد، در حالی که با نگرانی فراوان و رضایتی روزافزون زمین را بررسی میکرد. من قبلاً هرگز او را تا این حد علاقهمند ندیده بودم، و علاقهی خودم هم برانگیخته شد، زیرا اگر او واقعاً خودش از اینجا عبور کرده بود، ممکن بود سرنخی از چیزی به من بدهد – هرچند من نمیدانستم چه چیزی. اما او آمده بود، و این یک گام بزرگ به جلو بود. «فکر کنم اسم مستعارمه.» گفت، انگار که هدفش از این تماس همین بوده. «اوه، بله،» گفتم. «تاسو. پس حالا تو را تاسو صدا میکنم.» او پرسید: «اگر رعد و برق بزند، میآیی و پیش من میمانی؟» گفتم: «البته که این کار را خواهم کرد، اما قرار نیست رعد و برق بزند و فردا من و تو با هم به پیادهروی میرویم.» سوم از گشت و گذارم با شهاب خاکستری و رفتار منحصر به فردش و کشفی که کردم میگوید. من سربازانی را دیدهام که از شوک ناشی از ترکش خمپاره رنج میبرند و مانند کودکان دستشان را گرفته و از بلوار پاریس عبور داده میشوند.
من یکی را دیدهام، مردی تنومند و قویهیکل، که به صندلیاش در رستورانی هدایت میشود. من یکی را دیدهام که در خیابان ایستاده و دستانش را به هم میفشرد و گریه میکرد زیرا نمیدانست از کدام طرف برود. و هیچ یک از این بدبختهایی که تا به حال دیدهام، حاضر نبود به تنهایی برای انجام کوچکترین کاری بیرون برود. ترس از خود، آزاردهندهترین و آشکارترین علامت آنهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. با این حال، یکی از آنها آنجا بود که به نظر میرسید آخرین بقایای بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستقامتش را از دست داده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هنوز به این ارتفاعات ناهموار کوهستانی نفوذ نکرده بود.
فاصله از فرانسه آنقدر زیاد نبود که مسافتهای بیپایان بالا و پایین و راههای پر پیچ و خم آن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستحکامات آلپ، این کار را غیرممکن جلوه میداد. ظاهراً او اندکی از هنرهای ابتدایی طبیعتگردی را فراموش کرده بود و من با وعده «پیادهروی» اعتماد او را جلب کرده و کمی امید و علاقه در او برانگیخته بودم. اما او به تنهایی نمیتوانست به این نقطه دورافتاده برسد، همانطور که یک نوزاد در آغوش. پس چه کسی به او کمک کرده بود؟ هر چه تلاش کردم، نتوانستم او را متقاعد کنم که شب را در مهمانخانه کوچک من بماند، انگار ترس از هر صدایی مدام با او بود، و رهایش کردم، چون با تأسف دریافتم که شاید در تنهاییاش که فقط صداهای ملایمتر طبیعت در اطرافش بود.
به همان اندازه احساس راحتی میکرد. اما صبح زود با امیدهای فراوان به گشت و گذاری که در انتظارمان بود، در خلوتگاهش بودم. زیرا فکر میکردم گشت و گذاری آرام در آن مکانهای خلوت، مرهم و تسلیبخش اعصاب ضعیف و ذهن متزلزلش خواهد بود. حتی تصورش را هم نمیکردم که آن گشت و گذار چه چیزهایی را آشکار خواهد کرد.